سلام

هرچند خاطره ی خوبی از نوشتن خاطرات در فضای مجازی رو ندارم اما تصمیم گرفتم خاطراتم در این دوره از زندگیم هم اینجا ثبت کنم‌

خاطرات دوران دبیرستانم که تو یه صفحه ی اجتماعی بود همش نابود شد چون اون سایت به طور کلی تغییر کرد.

از خودم بخوام بگم, این که اسمم سَ.سَ است معاون آموزشی یه دبستان دخترانه ی پرجمعیت! متولد خرداد ۷۶ و ساکن کرج هستم.

سال ۹۶ با همسرم اشنا شدم و سال۹۷ رفتیم سر خونه و زندگیمون, همسرم متولد بهمن ۶۸ و کارمند یه شرکت پخش هست.

شاید بگید که زود ازدواج کردم (۲۱ سالگی) ، اما من واقعا از همسرم خوشم اومد و ایشون به دلم نشست و اینکه اونموقع من سال دوم دانشگاه فرهنگیان بودم. اخه یکی از شروطم این بود تا دانشگاه نرم و کارم اوکی نشه ازدواج نکنم، یعنی تا قبل این داستانا اصلا اجازه نمیدادیم کسی بیاد خونمون یا اصلا خاستگاری بیاد، چون اعتقاد داشتم ازدواج کنم دیگه نمیتونم درس بخونم یا برم سرکار...

از شرایط الانم بخوام بگم اینکه یه پسر ماه دارم به اسم کیان که ۱۳ ماهشه، و از قضا امشب برای اولین بار راه رفت، اخ که چقدر مادر بودن شیرینه...

شاید بگید خب راه افتاده دیگه، مگه چیه؟ یا اصلا بگید به ماچه؟ ولی واقعا فقط باید مادر یا پدر باشید و این حرفا و رفتارارو حس کنید.

برای خودمم باورش سخته که من مادر شدم و یه پسر دارم! هنوزم حس میکنم ۲۱ یا نهایت ۲۳ سالم باشه، باور نمیکنم گذر زمان رو! دبیرستان که بودیم همش تو کتاب ادبیات درمورد گذر عمر و این داستانا میخوندیم ولی کی انقققدر عمیق حسش میکردم؟!

دنیا جای ترسناکیه مثل یه چاله است و ما داریم توش سقوط میکنیم، از زمان افتادنمون تا رسیدن به ته چاه هم عمر ماست به همون سرعت میگذره و چقدر این موضوع برای من دلگیره!