دیروز که تو حیاط مدرسه بین دانش اموزا بودم یه دانش آموزی توجهمو جلب کرد، خیلی اشفته بود، به شدت گیج و منگ ، از چشماش میتونسی یه شوک، یه وحشت، یه ترس رو حس کنی! ازش اسمشو ورسیدم ولی فقط نگاه میکرد، انگار این بچه هیچ کاری جز حرف زدن با چشمام بلد نبود، دوستش گفت خانم اسمش هستی هست! کلاس ۴/۵!

زنگ که تموم شد رفتم پیش معلمش و ازش پرسیدم دانش آموزت هستی، بی بضاعتن، اولیاش متارکه کردن؟! حقیقتش سر و وضعش و حالات روحی بچه خیلی برام عجیب بود!

معلم چشماش پر از اشک شد، گفت که مادر دانش آموز یک ماهه بیمارستان اعصاب و روان تو تبریز بستریه و قبلشم قهر کرده و رفته! هستی دوتا خواهر دیگه هم داره، یکی بزرگتر و یکی کوچکتر! باباشون به شدت این بچه ها رو میزنه و شکنجه میده! بله درست شنیدید شکنجه!!!!

مگه چسبوندن اتو داغ به بچه شکنجه نیست؟!

مگه با تیغ صورت دختر بچه رو پاره کنی شکنجه نیست؟!

مگه انقدر بچه ها رو بزنی که بدنشون تمام زخم و کبود باشه شکنجه نیست؟!

معلم گریه کرد!

زنگ بعد دوباره معلم اومد و هستی رو با خودش اورد، علی رغم درس خیلی ضعیفش گفت که درس هستی خوب شده و مدیر هم تشویق تصصنعی کرد و بهش مداد رنگی داد! دختر حتی خوشحال شدن هم بلد نبود!

معلم طاقت نیاورد و زنگ بعد به اورژانس اجتماعی زنگ زد! اسم و ادرس دخترک رو داد و خوشحال از اینکه تونسته یه کاری برای هستی کنه!

صبح فرداش تو دفتر نشسته بودم! اقایی جوان با ظاهری مشوش اومد، دندوناش یکی درمیون ریخته بود، لاغر بود و قد بلند و عصبی!

+مدیر کجاست؟!

_نیستن، هنوز نیومدن!

+معاون چی؟!

_ بفرمایید من هستم؟!

+ خانم به چه حقی از دختر من ورسیدید بابات تورو میزنه؟! دیروز سه نفر اومدن جلو در ما میگفتن تو بچه هاتو میزنی و یکیشونو سوزوندی و ...

خیلی ازش میترسیدم، کسی که با بچه هاش اون کارارو کرده، ایا تعادل روانی داره؟!

ضربان قلبم بالا بود!

گفتم اقا ما دخترتونو صدا کردیم و بخاطر پیشرفت تحصیلی و از سر دلسوزی یک جعبه مداد رنگی بهش دادیم، بد کردیم؟!

هی حرف خودشو میزد! داد و بیداد میکرد!

با شماره ای که از اورژانس اجتماعی تماس گرفته بودن زنگ زد و گوشی رو گذاشت بلندگو و داد به من!

اوضاع خیلی بد بود!

گفت دخترمو بیارید!

دخترک بیچاره همینکه اومد سالن و عکس باباشو‌ تو اینه سالن دید فقط میگفت میترسم، میزنه! میترسم! میزنه!

این تنها کلماتی بود که تو این دو سه روز ازش شنیده بودم!

مدیر همون موقع رسید و تونستیم با هم مردک قولچماق رو بپیچونیم!

دلم برای هستی سوخت!

کاش پدرش میمرد!